فریاد خاموش
فریادی که با تمام جوهر قلممان روی کاغذ می پراکنیم
فصل:3-النا
پشت کامپیوتر نشسته ام.قهوه ام را تمام می کنم و از پشت میز بلند می شوم.به چهره ام در آیینه می نگرم.تعریفی ندارد.موهای مشکی بلند و چشم های سبزی که از گریه ی زیاد پف کرده اند.به کنار پنجره می آیم.باران وحشتناکی می بارد.افرادی را از دور می بینم.نزدیک و نزدیک تر می شوند و من...وحشتناک ترین صحنه ی عمرم را دیدم.به چشم های سواستین نگاه می کنم.دستش در دست دختری با مو های قهوه ای بلند و چشمانی قهوه ای است.چه طور توانسته است؟و در این لحظه چشمان سواستین به چشمانم خیره می شود.لبخند از صورتش محو می شود.دستش را از دست دختر در می آورد و می رود.صدای زنگ در می آید.حتما شرلوک است. ( کاری از خیال و دیوانه ی باران)
نظرات شما عزیزان:
نوشته شده در چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت
16:19 توسط خیال| نظر بدهيد |
Design By : Night Melody |